بازنشر از : digimag
1403\01\11 21:59:11
از همان زمان پیدایش سینما، استفاده از نام عوامل ساخته شدن یک فیلم به اثر هویتی مستقل میداد و باعث تمیز دادن آنها زا یکدیگر میشد
از همان زمان پیدایش سینما، استفاده از نام عوامل ساخته شدن یک فیلم به اثر هویتی مستقل میداد و باعث تمیز دادن آنها زا یکدیگر میشد.
در آن روزگار این کار به سادهترین شکل ممکن انجام میشد؛ اسامی بر پرده نقش میبست و تیتراژ به همین شکل تمام میشد. زمینه هم عموما رنگی ثابت داشت و نوشتهها هم از سادهترین فونتها بهره میبردند. اما رفته رفته تیتراژ یک فیلم هم به اندازهی بقیه نماها اهمیت پیدا کرد.
کسانی پیدا شدند و با نوآوریهای مختلف تلاش کردند که از این قسمت فیلم هم به منظور بهره بردن از چیزی یا رساندن پیامی استفاده کنند.
در چنین قابی بود که آهسته آهسته تیتراژ به عاملی مهم در هر فیلم تبدیل شد و تماشاگران حرفهای سینما چه در زمان شروع و چه در زمان اتمام اثر به تماشایش مینشستند. در چنین قابی است که مرور ۱۱ تیتراژ ابتدایی جذاب تاریخ سینما خالی از لطف به نظر نمیرسد.
تیتراژ ابتدایی در هنگامهی سینمای کلاسیک به عنوان عاملی غیرداستانی در جهان فیلم به شمار میرفت. گرچه در آن دوران برخلاف ابتدای پیدایش سینما تیتراژ فقط وسیلهای برای هویتمند شدن یک اثر نبود و مقادیری کار گرافیکی رویش انجام میشد اما هنوز با دوران استفاده از آن به عنوان عاملی داستان فاصلهای وجود داشت.
فیلمسازان بزرگ آن زمان تلاش میکردند که با استفاده از عامل غیرداستانی دیگری مانند موسیقی به تیتراژ ابتدایی هم هویتی مستقل ببخشند یا جهان اثر را در همان موسیقی به شکلی فشرده بیان کنند.
رفته رفته و با پیدایش سینمای مدرن، تیتراژ ابتدایی یا گاها از فیلمها حذف شد یا این که به عاملی داستانی ارتقاع پیدا کرد؛ به این معنا که تیتراژ زمانی بر پرده نقش میبست که اتفاقی هم در جریان بود و از دست دادن این بخش از فیلم به معنای از دست دادن افتتاحیهی آن بود. در این دوران کارگردانان بسیاری تلاش کردند که استفادههای خلاقانهای از این بخش فیلم خود بکنند؛ برخی تلاش کردند پیامی خاص در آن بگنجانند، برخی تلاش کردند که جهان فیلم خود را در آن شرح دهند و برخی هم در تلاش برای شروعی کوبنده، تیتراژ را صرفا به عنوان آغازگر اثر میدیدند.
در دوران پست مدرن هم در بر همین پاشنه چرخید و البته بودند کسانی که راهی وارونه طی کردند و به سینمای کلاسیک و آن شیوهی سادهی استفاده از تیتراژ بازگشتند. به عنوان نمونه کارگردان بزرگی چون وودی آلن دوست نداشت که بخشی از بودجهی فیلم را صرف تیتراژ آن کند، پس همهی تیراژهایش را از جایی به بعد به سادهترین شکل ممکن، یعنی همان نوشتن نام عوامل بر زمینهای تک رنگ برگزار کرد.
فروریختن هویت قهرمان سنتی وسترن (جنگو / Django)
فیلمهای وسترن در دوران کلاسیک عموما تیتراژهایی معمولی دارند دارند. مردانی سوارکار میتازند و گرد و خاکی به پا میکنند. بعد از تیتراژ هم میتوان از همان ابتدا فهمید که چه کسی آدم خوبهی ماجرا است و چه کسی ریگی به کفش دارد.
از این طریق من و شما هم با داستان مردانی طرف میشویم که مانند شوالیههای باستانی سمت خیر ماجرا قرار میگیرند و عدالت را برقرار میکنند. خیلی وقتها این مردان با ورودشان به شهری، داستان را هم آغاز میکنند.
اما هیچگاه نشده که قهرمان فیلم وسترنی در آب و هوای بارانی، تابوتی را با فلاکت با خود بکشد و قدم در شهری بگذارد که هیچ چیزش به هیچ شهری نمیماند. بلافاصه ما با این سوال مواجه میشویم که این مرد چه چیزی را در آن تابوت پنهان کرده که این چنین برای کشیدنش دست و پا میزند؛ آیا جنازهی عزیزی در کار است که نمیتوان آن را رها کند و حتما باید به گورکن بسپارد یا او جایزه بگیری است که با آوردن یک مردهی فراری قرار است پول خوبی به جیب بزند.
اما او نه سراغ کلانتر را میگیرد و نه گورکن.
در آن تابوت چیز دیگری است که قرار است تا پایان مخاطب را با همان علامت سوال همراه کند. سرجیو کوربوچی و فرانکو نرو با ساختن همین فیلم، به شمایلهای ماندگار سینمای وسترن تبدیل و به تاریخ سینما سنجاق شدند و تیتراژ اثرشان هم به یکی از ماندگارترین تیتراژهای ابتدایی تاریخ سینما تبدیل شد.
جهان فیلمهای نوآر چنان پیچیده و در هم تنیده است که هیچ چیزش سر جایش نیست.
اما «بوسه مرگبار» پا را از این هم فراتر میگذارد و جهانی چنان وارونه ترسیم میکند که در آن هم ترس از جنگ سرد حضور دارد، هم ترس از یک واقعه اتمی و هم چند نفریی شخصیت سر در گریبان و واداده که هیچ امیده به رهایی ندارند.
جعبهی پاندورایی هم وجود دارد که میتواند باعث گسترش شر شود و آدمی را از هستی تهی کند. در این دنیای وارونه رابرت آلدریچ تیتراژی طراحی کرده که حسابی هوشربا است و جهان فیلم را در خود خلاصه دارد. در ابتدا زنی سراسیمه وارد جادهای تاریک و بدون نور میشود.
زن دیوانهوار و ترسیده میدود؛ انگار که از چیزی فرار میکند. رابرت آلدریچ ناگهان تیتراژ ابتدایی اثرش را نمایان میکند همراه با زمینهی دویدن همین زن نماین میکند. این عنوانبندی ظاهرا همان تیتراژ سادهی سینمای کلاسیک است که این بار بر زمینهی دویدن زنی ترسان نقش بسته.
اما تفاوتی وجود دارد: اسامی و عنوانها به جای حرکت از بالا به پایین، از پایین به بالا حرکت میکند و همین عمل ساده جهان غریب فیلم را توضیح میدهد.
در مقدمه گفته شد که در سینمای کلاسیک تیتراژها بسیار ساده بودند. رابرت آلدریچ از اولین کسانی بود که به قدرت کوبندگی آنها پی برد و شروع کرد به استفادهی متفاوت و خلاقانه از آنها.
استنلی کوبریک همهی فیلمهایش را طوری آغاز میکرد که از همان ابتدا بتوان نقطه نظرش دربارهی یک موضوع را فهمید.
در این جا او علاوه بر تاختن بر سیاستهای آمریکا در قبال جنگ ویتنام، قرار است که میلیتاریسم و نظامیگری را به طور کلی به باد انتقاد بگیرد. طبق معمول هم کوبریک قصد ندارد که در نقد خود باجی به کسی بدهد.
ترانهی «کیس می گودبای» شنیده میشود. سربازان در برابر آینه، زیر دستان آرایشگری مینشینند و آرایشگر موهای تک تک آنها را از ته میزند.
لحن ترانه در کنتراست کامل با فضا است اما متن آن به شرایط میخورد. در همین ابتدا کوبریک نظامیگری و بلایی که سر جوانان می آورد را نقد میکند تا برسد به نقد آموزش خشونت. عنوان و اسامی عوامل هم هم زمان تصویر میشود.
بعد از آن جوانان با سر تراشیده در کنار تختهای خود، در آسایشگاه به صف شدهاند.
سر و کلهی فرمانده پیدا میشود و تشر میزند: «هر وقت صداتون زدم، فریاد بزنید بله قربان». قرار است خشونت و نحوهی کشتن را به این جوانان آموزش دهند. تیغ تند نقد کوبریک بر جامعه مینشیند.
همنشینی جذاب صدا و تصویر (سگدانی / Reservoir Dogs)
بعد از آن وراجیهای طولانی در فصل ابتدایی که انگار چکیدهای است از تمام آثار تارانتینو، او تمام شخصیتهایش را که خودش هم نقش یکی از آنها را بازی میکند، جمع میکند تا از رستورانی بیرون روند. ناگهان موسیقی به گوش میرسد. تصویر به حالت اسلوموشن در میآید و دوربین شروع به طواف کردن دور شخصیتها میکند.
در همین حین عنوانبندی یا همان تیتراژ هم بر زمینهی راه رفتن این مردان نقش میبندند.
«سگدانی» اولین فیلم بلند کارنامهی کوئنتین تارانتینو است که توانست اکرانی وسیع داشته باشد. اقبال از فیلم آن چنان بینظیر بود که حتی عدهای آن را بهترین یا بزرگترین فیلم مستقل تاریخ سینما تا آن زمان نام نهادند. «سگدانی» روایتی تازه برای تعریف کردن داشت؛ فیلمی در زیرژانر سرقت با حذف سکانس اصلی آن یعنی همان سرقت.
در فیلمهای عادی مبتنی بر سناریوی سرقت، عدهای آدم دور هم جمع میشوند و بعد از آن که نقشهی دزدی را به درستی طراحی کردند، سراغ محل سرقت میروند؛ حال یا موفق میشوند یا ناکام میمانند اما نکته این است که مخاطب چگونگی اجرای نقشهی دزدی را میبیند. مثالهای درخشان بسیار است و از فیلمهای مختلفی میتوان یاد کرد. اما فیلم تارانتینو ناگهان پس از طراحی نقشه، به پس از دزدی کات میزند و وقایع چند ساعت پس از آن را به ما نشان میدهد.
در نهایت این که تیتراژ ابتدایی این فیلم مثال درجه یکی است از همراهی صدا و تصویر.
آیا تمام آن چه که میشنویم بخشی از حقیقت است؟ (مکالمه / The Conversation)
دوربین از جایی میان زمین و آسمان، آهسته آهسته به جلو زوم میکند. زاویهی دوربین رو به پایین است و از پارکی شلوغ فیلم میگیرد. همهمههای مختلفی شنیده میشود.
گاهی برخی صداها واضحتر هستند و برخی نامشخص. انگار کسی در حال ور رفتن با وضوح صداها است و چیزی را ضبط میکند. دوربین متوجه حضور دلقکی در پارک میشود و به سمتش میرود.
صداها دوباره تغییر میکنند.
دیگر مطمئن هستیم که کسی در حال ضبط کردن صداهای افراد حاضر در پارک است و به دنبال شخص مشخصی میگردد. دلقک به این سو و آن سو میرود و ناگهان مردی با بالاپوش بلند و سری کم مو در کنارش ظاهر میشود. دوربین حال به دنبال مرد میرود، در حالی که دلقک رهایش نمیکند.
باید تمام فیلم بیاید و برود تا بفهمیم آن مرد در این سکانس، تحت نظر چه کسانی بوده است.
عنوانبندی هم بر همین رفتار دوربین نقش میبندند.
فیلمهای وسترن بسیاری تیتراژ خود را به تاختن سوارکاران اختصاص دادهاند؛ تصویر مردانی که بیمهابا میتازند و دشتها را پشت سر میگذارند تا به شهری برسند و حماسهای بیافرینند.
در همین لیست فیلم «جنگو» وجود دارد که این کهن الگو را دست میاندازد و تصویری دیگرگون نمایش میدهد. اما هنوز هم میتوان پا را فراتر گذاشت و با این اسطورهی آشنا بازی کرد.
رابرت آلتمن فیلمش را با اسبسواری قهرمانش آغاز میکند. اما چیزی در این سوارکاری وجود دارد که شبیه به نمونههای معمول نیست.
قهرمان داستان مدام سعی میکند که از اسب سقوط نکند و خودش را بپوشاند تا در برابر سرمای استخوانسوز در امان باشد. اسبش هم به قاطری وصل است که جان چندانی ندارد. خبری از تاختن هم نیست و به سختی اصلا میتوان نام سوارکاری بر کاری که او میکند، نهاد.
خلاصه که سوارکاری افتان و خیزان وارن بیتی در ابتدای فیلم «مککیب و خانم میلر» در همراهی با صدای جادویی لئونارد کوهن، به گونهای است که انگار قهرمان داستان از دم دروازههای بهشت رانده شده است؛ این مرد بار غمی را بر دوش میکشد که همان تنهایی و بیپناهی است و این اصلا به قامت وسترنر کلاسیک اندازه نیست.
اعترافات یک ذهن خطرناک قبل از مرگ (غرامت مضاعف / Double Indemnity)
هیبت سیاه رنگ مردی با عصا، در یک پسزمینهی روشن با شمایلی ضد نور به پیشزمینه نزدیک میشود. تیتراژ روی قامت او نقش میبنند. موسیقی وهمآلود میکلوش روژا تکمیل کنندهی این تیتراژ درجه یک است تا فیلم «غرامت مضاعف» یا به قول وودی آلن، بهترین فیلم نوآر تاریخ سینما آغاز شود.
تصویر قطع میشود به نیمه شب شهر لس آنجلس.
ماشینی بی مهابا میراند. بدون توجه به تابلوی کارگران مشغول کار، از کنارشان رد میشود و سر یک چهارراه تقریبا باعث ایجاد یک تصادف میشود. جلوی ساختمانی میایستد در حالی که مردی زخمی و کم رمق از آن پیاده میشود.
مرد به در ساختمان میکوبد و سرایدار بعد از باز کردن با حالتی پریشان و جاخورده او را آقای «نف» صدا میزند. مرد از وضعیت کسب و کار بیمه عمر جویا میشود و نف جوابی سربالا میدهد. وارد آسانسور میشوند و نف بعد از ورود به طبقهی ادارهی بیمهی عمر پاسیفیک، از سرایدار جدا میشود و میبیند که هیچ کس جز خدمتکاران آن جا نیستند.
نف وارد اتاقش میشود و سیگاری میگیراند، دستگاه ضبط صوت را روشن میکند: از والتر نف به بارتون کیز، مسئول بازرسی.
لس آنجلس ۱۶ جولای ۱۹۳۸. کیز عزیز، فکر کنم وقتی این حرفا رو بشنوی، اسمشو بذاری اعتراف. ولی من از کلمهی اعتراف خوشم نمیاد.
فقط خواستم دربارهی چیزی بهت بگم که خودت نتونستی ببینی، چون راست جلوی چشمات بود. فکر میکنی خیلی برای خودت کسی هستی با او اون ادعاهای ساختگیت؟ شایدم هستی ولی بذار یه نگاهی به پروندهی دیترسون بندازیم؛ «تصادف و غرامت مضاعف». تا یه جاهایی خوب پیش اومدی کیز.
گفتی تصادف نبوده، چک. گفتی خودکشی هم نبوده، چک. گفتی قتل بوده، چک.
فکر کردی که ته و توشو درآوردی، بدون نقص. ولی یه نقص کوچیک داشت. تو قاتل رو اشتباه حدس زدی.
من دیترسون رو کشتم، من والتر نف، سی و پنج ساله، بدون جراحت، البته تا مدتی پیش. آره من کشتمش به خاطر پول و البته به خاطر یه زن. آخر سر نه به پول رسیدم نه به زنه.
فوقالعادس، مگه نه؟
رابرت دنیرو در نقش جیک لاموتا جایی میانهی رینگ بوکس ایستاده و دوربین در خارج آن قرار دارد. شخصیت در حال گرم کردن است و حرکات وی به شکل آهسته نمایش داده میشود.
قاب مارتین اسکورسیزی به گونهای است که انگار ما با یک مکان ورزشی سر و کار نداریم، بلکه معبدی را به نظاره نشستهایم که در آن مردی در حال عبادت است. این را رقص پای آیینی جیک لاموتا در رینگ بوکس میگوید. تیتراژ روی همین رقص پا و در آن فضای غبار گرفته نقش میبندند.
پس از تیتراژ، فیلم با تمرین جیک لاموتا با بازی رابرت دنیرو در برابر آینه شروع میشود که خودش را برای اجرای برنامهاش آماده میکند.
فلاشبک آغاز و ما با داستان زندگی مردی غریب روبهرو میشویم که گویی باری سنگین بر دوشش احساس میکند. او زمانی بوکسوری حرفهای بوده اما اسکورسیزی داستان این انتخاب و قدم گذاشتن در رینگ را طوری تعریف کرده که با فیلمهایی اینچنین زمین تا آسمان فرق دارد.
گویی قهرمان داستان در هر مرتبهای که وارد رینگ بوکس میشود، تصمیم دارد بار گناهانش را به دوش بکشد. انگار او مسیحی است که صلیب خود را بر دوش میکشد.
رینگ بوکس جایی است که با هر ضربهی حریف، خودش را در جایگاه متهم قرار میدهد.
شکل و شمایل شخصیت رابرت دنیرو در ابتدای فیلم، تفاوتی آشکار با بقیهی اثر دارد. او آشکارا پس از بازنشستگی از اضافه وزن رنج میبرد. همین جا کلام معرکهای از دهان او خارج میشود که وضعیت نقش را نمایان میکند: «سختترین کار، آب کردن چربیهاست.»
ترکیب جذابی از رنگ، رویا و موسیقی (چترهای شربورگ / The Umbrellas Of Cherbourg)
«چترهای شربورگ» فیلم بسیار پر احساسی است؛ یک فیلم فرانسوی عاشقانه اصیل. از همان ابتدا که ژاک دمی در تیتراژ فیلم نام آهنگساز را کنار نام خودش میآورد تا به جایگاه موسیقی ساخته شده توسط میشل لوگران در این عاشقانهی سرشار از حس زندگی و شوریدگی تاکید کند، تا قرار دادن آن رنگهای تند و آتشین در کنار هم برای بیان حال و احوال شخصیتها، «چترهای شربورگ» مدام رنگ عوض میکند تا شبیه به زندگی باشد؛ زندگی با تمام دردها و رنجهایش اما نه در یک چارچوب واقعگرایانه بلکه در دل اثری موزیکال که چشمنوازی خود را اتفاقا از حذف لحظات ملالآور زندگی میگیرد.
تیتراژ ابتدایی فیلم «چترهای شربورگ» با آن رنگهای جورواجور، لباسها، چترها، رفت و آمد آدمها، موسیقی بینظیر و دوربینی که انگار از زاویهی دید چشم خدا به همه جا مینگرد به راحتی از ذهن پاک نمیشود. ژاک دمی و تیمش فقط یک تیتراژ بینظیر خلق نکردهاند، آنها فیلم کوتاه درجه یکی ساختهاند که هر لحظهاش دیدنی و جذاب است و دریچهای باز میکند به سمت خیال و رویا.
تنهایی ببری در یک جنگل (سامورایی / Le Samourai)
هیچ چیز و هیچ کس در دنیا، تنهایی عمیق یک سامورایی را ندارد، مگر ببری تنها در اعماق جنگل. «بوشیدو، طریقت سامورایی»
این چند جمله از طریقت سامورایی قطع میشود به اتاقی دلگیر. باید کمی صبر کرد که بتوانیم درست اتاق را ببینیم.
انگار قرار است که چشمهایمان به تاریکی عادت کند. به نظر میرسد که هیچ کس این جا نیست. کمی صدای خیابان شنیده میشود و پرندهای در یک قفس هم میانهی اتاق حضور دارد.
اما اگر به دقت بنگریم، متوجه رد دود سیگاری خواهیم شد که در سمت راست قاب خودنمایی میکند. با دنبال کردن رد دود سیگار به مردی میرسیم که روی تختی دراز کشیده و واضح است که دوست ندارد دیده شود. او تمام مدت داستان در جستجوی راهی است که نامرئی شود و به نظر میرسد که در همین سکانس افتتاحیه موفق به انجام دادن آن شده است.
ژان پیر ملویل این تیتراژ را طوری ساخته که انگار مخاطب در مکانی تاریک قرار دارد و چشمانش در حال عادت کردن به این تاریکی است.
شاید هیچ سکانس افتتاحیه و تیتراژی چنین موجز تمام محتوای فیلم را در خود جا نداده باشد.
تیتراژ فیلم «سرگیجه» تیتراژ غریبی است. انگار ما در کابوسی متکثر گیر کردهایم که هیچگاه تمام نمیشود.
نوشتهها بر پسزمینهای قرمز، آبی و غیره نقش میبندند و در هر لحظه بیشتر بند دل مخاطب را پاره میکنند. سال باس بزرگ این تیتراژ را طراحی کرده و برنارد هرمان بر آن موسیقی ساخته، اما انگار یک راست از ذهن نابغهای چون هیچکاک خارج شده و بر پرده نقش بسته است.
تیتراژ درخشان سال باس با آن موسیقی معرکه برنارد هرمان که تمام میشود، تعقیب و گریزی بر فراز تعدادی پشت بام به نمایش در میآید. یک پلیس یونیفرم به تن و به همراه کارآگاهی به دنبال شخصی هستند.
مرد از روی سقفی به روی سقف دیگر میپرد و پلیس یونیفرم پوش هم پشت سرش. اما کارآگاه از ارتفاع وحشت دارد و نمیتواند درست از این بام به آن یکی بپرد. تعادلش را از دست میدهد و میان آسمان و زمین معلق میماند.
دو دستش را به لبهی پشت بام میگیرد، در حالی که چیزی نمانده که خسته شود و سقوط کند.
پلیس متوجه اتفاق میشود. بازمیگردد که کمکش کند. اما کمک کردن به او باعث از دست دادن تعادلش میشود و سقوط میکند و در دم جان میسپارد.
کارآگاه نجات مییابد اما ترس او از ارتفاع سبب مرگ کس دیگری شده و او را در هم شکسته است. همین ضعف باعث میشود که در ادامه طعمهی نقشههای پلید دوستی قدیمی بشود.
منبع: دیجیکالا مگ
/*/