1402\03\07 14:03:08
باشگاه خبرنگاران/ همه چیز از نشستن روی یک نیمکت سبزتیره زیر نور ماه در یک شب سرد شروع شد، کلمههای اسرارآمیزی که من همیشه در آرزوی شنیدنش بودم در مقابلم صف کشیده بودند هر چه بود این واژهها مرا یک دل نه هزار دل شیفته خود کرد او وقتی مرا با خود برد فکر میکردم از سرنوشت سیاهی که دارم فرار کردهام نمیدانستم پشت هجی این کلمات به ظاهر محبتآمیز چه توطئه شومی در انتظارم است. من لعیا ۱۷ساله هستم و در یک خانواده ضعیف و با جمعیت زیاد متولد و بزرگ شدهام که روابط خوبی در خانه نبود، پدر و مادر همیشه درگیر بودند و جرو بحث هایشان هیچ وقت تمامی نداشت.
همه چیز از نشستن روی یک نیمکت سبزتیره زیر نور ماه در یک شب سرد شروع شد، کلمههای اسرارآمیزی که من همیشه در آرزوی شنیدنش بودم در مقابلم صف کشیده بودند هر چه بود این واژهها مرا یک دل نه هزار دل شیفته خود کرد او وقتی مرا با خود برد فکر میکردم از سرنوشت سیاهی که دارم فرار کردهام نمیدانستم پشت هجی این کلمات به ظاهر محبتآمیز چه توطئه شومی در انتظارم است.من لعیا ۱۷ساله هستم و در یک خانواده ضعیف و با جمعیت زیاد متولد و بزرگ شدهام که روابط خوبی در خانه نبود، پدر و مادر همیشه درگیر بودند و جرو بحث هایشان هیچ وقت تمامی نداشت.اصلاً توجه به ما نداشتند طوری که خوب درس نمیخواندم و همیشه دیر به مدرسه میرسیدم تا اینکه مدیر به من گفت که اگر نمیتوانم بهموقع سر کلاس حاضر شوم بهتر است کلاس درس را فراموش کنم و این جمله کافی بود تا انگیزه من برای درس خواندن تمام شود.
بازار رفتارهای پدر و مادرم هم در خانه کلافهام کرده بود. دائماً باهم جنگ داشتند سر هرچیزی باهم دعوا داشتند بعضی وقتها از صداهایشان به گوشه اتاق تاریک پناه میبردم و با دستانم گوشهایم را میگرفتم تا صدایشان را نشنوم.احساس خفگی داشتم و کلاسهای درس را به زور تحمل میکردم.حرفهای همسن و سالانم بیشتر از حرفهای معلم در ذهنم باقی میماند این روزهای بحرانی برایم خیلی سخت بود و وقتی نمرههای میان ترم را دریافت کردم بیشتر آنها تک بود...چند روز بعد پدرم از وضعیت درسهایم مطلع شد، وقتی فهمید من پنهان کاری کردم، همه تنم را با کمربند کبود کرد صورتم از بس سیلی خورده بود قرمز و زیر چشمانم کبود شده بود روی رفتن به مدرسه را نداشتم کوله پشتیام را برداشتم و بیهدف از خانه خارج شدم من نه گوشی داشتم تا کسی فرار از خانه را به من بیاموزد و نه تلویزیونی داشتیم تا بدانم فرار از خانه چه عواقبی دارد اشتباه نکنید من متولد همین دوران هستم متولد سال ۸۵. وقتی از خانه فرار کردم دیگر دوست نداشتم به خانه بازگردم وقتی به خودم آمدم که شب شده بود و مجبور شدم که به خانه برگردم و باز هم کتک خوردم.از رفتار پدر و مادرم متنفر شده بودم نه غذای خوبی میخوردم و نه خوابی داشتم.
خندههایم میان این بلواها پشت لبانم محصور شده بود هیچ شادیای در خانه نداشتیم.همه این چیزها باعث شد تا تصمیم بگیرم یکباربرای همیشه خانه را ترک کنم و دیگر برنگردم. صبح از خانه بیرون زدم و به پارکی رسیدم ناگهان حضور جوانی را در کنارم احساس کردم بدون مقدمه علت کبودی صورتم را پرسید و من از خجالت رویم را برگرداندم و به او بیمحلی کردم، ولی سماجت او خیلی زود من را فریب داد او با حرفهایش توانست پس از چند دقیقه اعتماد من را به خود جلب کند.ملودی زیبایی میان کلماتش بود که مرا عاشق خودش کرد ساعتها در پارک با او درد دل کردم او هم با من همدردی کرد انگار سالها همدیگر را میشناختیم این حرفها گذر زمان را سریعتر میکرد...از این میترسیدم که اگر مجدد به خانه بازگردم باید کتکهای پدرم را تحمل کنم، پسر جوان از این موقعیت استفاده کرد و اصرار داشت برای مدتی در همان خانه مجردی او باشم.من که از این وضعیت خسته شده بودم خیلی زود خام حرفهای او شدم و به سوی خانهاش رهسپار شدم کهای کاش پاهایم میشکست و این راه را انتخاب نمیکردم.شب اول وقتی وارد خانه او شدم از ترس خوابم نبرد صبح شد بعد از چند ساعت تازه فهمیدم او با دو دوستش درخانه زندگی میکنند باهم مواد میکشیدند بعد از چند ساعت وقتی که مقداری غذا وآب خوردم احساس کردم پلکهایم سنگین شده است دیگر نمیدانم چه اتفاقی افتاد بیهوش شدم و وقتی بیدار شدم لباسهایم در تنم نبود تازه پی بردم چه بلایی سرم آمده از آنجا گریختم و بعد درحالی که تصمیم داشتم خودکشی کنم نجات پیدا کردم و حالا مقابل شما نشستهام. دلم برای پدرم برای همان کتکهایش هم تنگ شده دلم برای مادرم برای همان داد و فریادهایش هم تنگ شده من در تنهایی خودم گرفتار شدم و نمیدانم چه کنم..
.